قصه هاي كوتاه

عاشقان شعر و ادبیات بیایید اینجا

مدیر انجمن: Moh3n II

قفل شده
زهـــــرا
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 1253
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 18 شهریور 1389, 1:09 am
محل اقامت: wonderland

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط زهـــــرا » سه‌شنبه 31 خرداد 1390, 2:04 am

قابل توجه قورباغه های سبز
مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها ار این نابسامانی بسیار غمگین بودند.تا اینکه قورباغه ها علیه مارها به لک لک ها شکایت کردند.لک لک ها بعضی از مارها را خوردند و بقیه را هم تارومار کردند و قورباغه ها از این حمایت شادمان شدند.
طولی نکشید که لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها و قورباغه ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند.عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند اما عده ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند.مارها بازگشتند ولی این بار همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند و قورباغه ها دیگر متقاعد شدند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند.
برای آنها هنوز یک مشکل حل نشده است و ان مشکل اینکه آنها نمی دانند توسط دوستانشان خورده میشوند یا دشمنانشان!!!؟؟
پند:
بسیاری اوقات ساده دلی و کوته فکری خود ماست که به ما ضربه میزند و باعث سرنگونی انسانها می شود.پس در تصمیم گیری ها و انتخاب های خود دقت بیشتری به خرج دهیم.
از دشمنان شکایت برند به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟
به دوستان دور نگم همیشه دل تنگ است
فدای همت دشمن شوم که یکرنگ است
منبع:کتاب پندهای قند پهلو گرد آورنده:مهندس حسین شکرریز

زهـــــرا
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 1253
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 18 شهریور 1389, 1:09 am
محل اقامت: wonderland

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط زهـــــرا » سه‌شنبه 31 خرداد 1390, 2:31 am

پروژه بسیار جالب یک دانشجو
دانشجویی که سال آخر دانشکده خود را می گذراند به خاطر |روژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت.
او در پروژه خود از50نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت یا حذف ماده شیمیایی((دی هیدروژن مونو اکسید)) توسط دولت را امضا کنند و برای این درخواست خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:
1-مقدار زیاد آن باعث تعریق زیاد و استفراغ می شود.
2-یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
3-وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است.
4-استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
5-باعث فرسایش اجسام می شود.
6-حتی روی ترمز اتومبیل ها اثر منفی می گذارد.
7-حتی در تومورهای سرطانی یافت شده است.
از پنجاه نفر فوق 43نفر دادخواست را امضا کردند.6نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر میدانست که ماده شیمیایی((دی هیدروژن مونو اکسید))در واقع همان آب است!
عنوان پروژه دانشجویی فوق((ما چقدر زودباور هستیم))بود!!

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » پنج‌شنبه 2 تیر 1390, 1:32 am

همزیستی "خارپشتی" ولی گرم

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند . خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند ، تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند .
ولی خارهایشان یکدیگر را در کنار هم زخمی میکرد ، مخصوصا که وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند . بخاطر همین مطلب تصمیم گرفتند از کنار هم دور شوند و بهمین دلیل از سرما یخ زده می مردند .
از اینرو مجبور بودند برگزینند ، یا خارهای دوستان را تحمل کنند و یا نسلشان از روی زمین برکنده شود . دریافتند که باز گردند و گرد هم آیند .
آموختند که با زخم های کوچکی که همزیستی با کسی بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند ، چون گرمای وجود دیگری مهمتر است و این چنین توانستند زنده بمانند .
ما همه با هم رفیقیم ^_^

زهـــــرا
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 1253
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 18 شهریور 1389, 1:09 am
محل اقامت: wonderland

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط زهـــــرا » پنج‌شنبه 2 تیر 1390, 3:17 am

هدیه ای پر از محبت(داستان واقعی)
روزی دختر کوچکی کنار یک کلیسا در محلی ایستاده بود دخترک قبلا یکبار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود.همانطور که از جلوی کشیش رد می شد با لحنی کودکانه و همراه با گریه گفت: من نمی تونم به کانون شادی بیام.
کشیش با نگاه کردن به لباسهای پاره کهنه و کثیف او تقریبا توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جایی برای نشستن او در کلاس((کانون شادی))پیدا کرد.دخترک از اینکه برای او جا پیدا شده بود بی اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هایی که جایی برای پرستیدن خدای عیسی نداشتند فکر می کرد.
چند سال بعد آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقیرانه اجاره ای که داشتند فوت کرد.والدین او با همان کشیش خوش قلب و مهربانی که با دخترشان دوست شده بود تماس گرفتند تا کارهای نهایی و کفن و دفن دخترک را انجام دهد.
کشیش هنگام جابه جا کردن بدن دخترک یک کیف پول چروکیده و رنگ و رو رفته پیدا کرد که به نظر می رسید آن را از آشغالها پیدا کرده باشد.داخل کیف57سنت پول و یک کاغد وجود داشت که روی آن با خطی بد و بچگانه نوشته شده بود :این پول برای کمک به کلیسای کوچکمان است تا کمی بزرگتر شود و بچه های بیشتری بتوانند به کانون شادی بیایند.این پول تمام مبلغی بود که آن دختر توانسته بود در طول 2 سال به عنوان هدیه ای پر از محبت برای کلیسا جمع کند.
چشمهای کشیش با خواندن نامه پر ار اشک شد فهمید که باید چه کار کند پس نامه و کیف پول را برداشت و به سرعت به کلیسا رفت و پشت بلندگو قصه فداکاری دخترک را تعریف کرد.او احساسات مردم کلیسا را برانگیخت تا دست به کار شوند و پول کافی فراهم کنند تا بتوانند کلیسا را بزرگتر کنند.اما داستان اینجا تمام نشد....
این داستان در یکی از روزنامه ها چاپ شد بعد از آن یک دلال معاملات ملکی مطلب روزنامه را خواند و قطعه زمینی را به کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت.
وقتی به آن مرد گفته شد که آنها توانایی خرید زمینی به آن مبلغ را ندارند او حاضر شد زمینش را به قیمت 57 سنت به کلیسا بفروشد.اعضای کلیسا مبالغ بسیاری هدیه کردند و تعداد زیادی چک پول هم از دورو نزدیک به دست آنها می رسید.در عرض 5 سال هدیه آن دختر کوچک تبدیل به 250 هزار دلار پول شد که در آن زمان پول خیلی زیادی بود(در حدود سال1900)محبت فداکارانه او سودها و امتیازات بسیاری را به بار آورد.
وقتی در شهر فیلادلفیا هستید به کلیسای Temple Baptist churchکه 3300نفر ظرفیت دارد سری بزنید و همچنین از دانشگاهTemple Universiti که تا به حال هزاران فارغ التحصیل داشته دیدن کنید.
همچنین بیمارستان سامری نیکو(Good Samaritan Hospital) و مرکز((کانون شادی)) که صدها کودک زیبا در آن هستند را ببینید.مرکز کانون شادی به این هدف ساخته شد که هیچ کودکی در آن حوالی روز یکشنبه را خارج از آن محیط نماند.
در یکی از اتاق های همین مرکز می توانید عکسی از صورت زیبا و شیرین آن دخترک را ببینید که با 57 سنت پولش که با نهایت فداکاری جمع شده بود چنین تاریخ حیرت انگیزی را رقم زد.در کنار آن تصویری از آن کشیش مهربان دکتر راسل اچ.کان ول که نویسنده کتاب((گورستان الماسها))است به چشم می خورد. این یک داستان حقیقی است که نشان میدهد خداوند قادر است چه کارهایی با57 سنت انجام دهد.
پندهای قند پهلو

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » شنبه 4 تیر 1390, 11:28 pm

کار تیمی و قاطر پیر

باران بشدت می بارید و مرد در حالیکه ماشین خود را در جاده پیش میراند ، ناگهان تعادل اتومبیل بهم خورده و از نرده های کنار جاده به سمت خارج منحرف شد . از حسن امر ، ماشین صدمه ای ندید اما لاستیکهای آن داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی نمود نتوانست آن را از گل بیرون بکشه بناچار زیر باران از ماشین پیاده شد و بسمت مزرعه مجاور دوید و در زد .
کشاورز پیر که داشت کنار اجاق استراحت میکرد به آرومی اومد دم در و بازش کرد . راننده ماجرا رو شرح داد و ازش درخواست کمک کرد .پیرمرد گفت که ممکنه از دستش کاری بر نیاد اما اضافه کرد که: بذار ببینم فردریک چیکار میتونه برات بکنه .
لذا با هم به سمت طویله رفتند و کشاورز افسار یه قاطر پیر رو گرفت و با زور اونو کشید بیرون . تا رانندهه شکل و قیافه قاطر رو دید ، باورش نشد که این حیوون پیر و نحیف بتونه کمکش کنه ، اما چه میشد کرد ، در اون شرایط سخت به امتحانش میارزید .
با هم به کنار جاده رسیدند و کشاورز طناب رو به اتومبیل بست و یه سر دیگه اش رو محکم چفت کرد دور شونه های فردریک یا همون قاطره و سپس با زدن ضربه رو پشت قاطر داد زد : یالا ، پل فردریک ، هری تام ، فردریک تام ، هری پل …. یالا سعیتون رو بکنین … آهان فقط یک کم دیگه ، یه کم دیگه …. خوبه تونستین .
راننده با ناباوری دید که قاطر پیر موفق شد اتومیبل رو از گل بیرون بکشه . با خوشحالی زائدالوصفی از کشاورز تشکر کرد و در حین خداحافظی ازش این سوال رو کرد : هنوز هم نمیتونم باور کنم که این حیوون پیر تونسته باشه ، حتما هر چی هست زیر سر اون اسامی دیگه است ، نکنه یه جادوئی در کاره ؟
کشاورز پاسخ داد : ببین عزیزم ، جادوئی در کار نیست اون کار رو کردم که این حیوون باور کنه عضو یه گروهه و داره یک کار تیمی میکنه ، آخه میدونی قاطر من کوره .
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » دوشنبه 6 تیر 1390, 1:52 pm

تذکر یک پسربچه خجالتی

پرسید : بابا اگه دوستم یه کار بدی بکنه ، من چی کار باید بکنم ؟
پدر جواب داد : باید بهش بگی این کار خوبی نیست ، این کارو نکن .
پرسید : اگه روم نشه بهش بگم چی ؟
جواب داد : خب روی یه تیکه کاغذ بنویس بذار توی جیبش .
صبح که مرد برای رفتن به اداره آماده می شد ، در جیب کتش کاغذی پیدا کرد که : بابا سلام . سیگار کشیدن کار خوبی نیست ، لطفاً این کار رو نکن .
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » سه‌شنبه 7 تیر 1390, 11:13 pm

چوپان بیچاره خودش را كشت كه آن بز چالاك از آن جوی آب بپرد نشد كه نشد...!

او می‌دانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یك گله گوسفند و بز به دنبال آن همان...

عرض جوی آب قدری نبود كه حیوانی چون بز نتواند از آن بگذرد ...

نه چوبی كه بر تن و بدنش می‌زد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته

پیرمرد دنیا دیده‌ای از آن جا می‌گذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت من چاره كار را می‌دانم.

آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود كرد

بز به محض آنكه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید

چوپان مات و مبهوت ماند. این چه كاری بود و چه تأثیری داشت؟

پیرمرد كه آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان می‌دید گفت:

تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب می‌دید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد ، آب را كه گل كردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید و من فهمیدم این كه حیوانی بیش نیست پا بر سر خویش نمی‌گذارد و خود را نمی‌شكند
چه رسد به انسان كه بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را می‌پرستد ...
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » سه‌شنبه 7 تیر 1390, 11:14 pm

در سال 1989 زمین لرزه هشت و دو ریشتر بیشتر مناطق آمریکا را با خاک یکسان کرد و در کمتر از چند دقیقه بیش از سی هزار کشته بر جای گذاشت.در این میان پدری دیوانه وار به سوی مدرسه پسرش دوید اما با دیدن ساختمان ویران شده مدرسه شوکه شد.با دیدن این منظره دلخراش یاد قولی که به پسرش داده بود افتاد: پسرم هر اتفاقی برایت بیفتد من همیشه پیش تو خواهم بود. و اشک از چشمانش سرازیر شد.با وجود توده آوار و انبوه ویرانی ها کمک به افراد زیر آوار نا ممکن به نظر میرسید اما او هر لحظه تعهد خود به پسرش را به خاطر می آورد.

او دقیقا روی مسیری که هر صبح به همراه پسرش به سوی کلاس او می پیمودند تمرکز کرد و با به خاطر آوردن محل کلاس به آنجا شتافته و با عجله شروع به کندن کرد.دیگر والدین در حال ناله و زاری بودندو او را ملامت می کردند که کار بی فایده ای انجام میدهد.ماموران آتش نشانی و پلیس نیز سعی کردند او را منصرف کنند اما پاسخ او تنها یک جمله بود:آیا قصد کمک به مرا دارید یا باید تنها تلاش کنم؟؟؟

هشت ساعت به کندن ادامه داد.دوازده ساعت...بیست و چهار ساعت...سی و شش ساعت و بالاخره در سی و هشتمین ساعت سنگ بزرگی را عقب کشیده و صدای پسرش را شنید فریاد زد پسرم!جواب شنید :

پدر من اینجا هستم.پدر من به بچه ها گفتم نگران نباشید پدرم حتما ما را نجات خواهد داد.پدر شما به قولتان عمل کردید.

پدر پرسید وضع آنجا چطور است؟؟

ما 14 نفر هستیم ما زخمی گرسنه و تشنه ایم.وقتی ساختمان فرو ریخت یک قطعه مثلثی شکل ایجاد شد که باعث نجات ما شد.پسرم بیا بیرون.

نه پدر اجازه بدهید اول بقیه بیرون بیایند من مطمئن هستم شما مرا بیرون می آوریدو هر اتفاقی بیفتد به خاطر من آنجا خواهید ماند.
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » سه‌شنبه 7 تیر 1390, 11:16 pm

بهترین جوک جهان انتخاب شد.این جوک در بزرگترین طرح علمی پیرامون طنز انتخاب شده است قضیه از این قرار است که انجمن پیشبرد علم از کاربران اینترنت در سراسر جهان درخواست کرده بود که بامزه ترین جوکی که شنیده اند را برایش ارسال کنند. به گزارش رویتر 2 میلیون تن نظر دادند، این نظرات مشتمل بر چهل هزار جوک شد و جوک ها از هفتاد کشور جهان برای این انجمن ارسال شد. نتیجه انتخابات این جوک بود:

دو شکارچی در جنگل بر روی درختها کمین کرده بودند. یکی از آنها از درخت سقوط کرد. شکارچی دوم احساس کرد دوستش که از درخت سقوط کرده ، نفس نمی کشد و چشمانش باز و خیره مانده است.
او با موبایل با یک مرکز اورژانس تماس می گیرد و به فردی که گوشی را برمی دارد می گوید:
فکر می کنم دوست من مرده است ، چکار باید بکنم؟
طرف مقابل به آرامی می گوید:
دلواپس نباش.
من می توانم به تو کمک کنم.
ابتدا باید مطمئن شویم که مرده است
بعد از سکوتی که حکمفرما می شود صدای یک گلوله به گوش می رسد. شکارچی دوم دوباره گوشی را برمی دارد و می گوید: بسیار خب ، حالا چه کار باید بکنم؟!

گورپال گوسال 31 ساله روان شناس برنده این رقابت شد tof:
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » سه‌شنبه 7 تیر 1390, 11:21 pm

یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی در یک شرکت بزرگ درخواست داد. در اولین مصاحبه پذیرفته شد؛ و می بایست رئیس شرکت آخرین مصاحبه را انجام دهد.

رئیس شرکت از شرح سوابق متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی جوان از دبیرستان تا پژوهشهای پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد.


رئیس پرسید: «آیا هیچ گونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید؟»

جوان پاسخ داد: «هیچ.»


رئیس پرسید: «آیا پدرتان بود که شهریه های مدرسه شما را پرداخت کرد؟»

جوان پاسخ داد: «پدرم فوت کرد زمانی که یک سال داشتم، مادرم بود که شهریه های مدرسه ام را پرداخت می کرد.»


رئیس پرسید: «مادرتان کجا کار می کرد؟»

جوان پاسخ داد: «مادرم بعنوان کارگر رختشوی خانه کار می کرد.»

رئیس از جوان درخواست کرد تا دستهایش را نشان دهد.
جوان دو تا دست خود را که نرم و سالم بود نشان داد.


رئیس پرسید: «آیا قبلاً هیچ وقت در شستن رخت ها به مادرتان کمک کرده اید؟»

جوان پاسخ داد: «هرگز، مادرم همیشه از من خواسته که درس بخوانم و کتابهای بیشتری مطالعه کنم. بعلاوه، مادرم می تواند سریع تر از من رخت بشوید.»


رئیس گفت: «درخواستی دارم. وقتی امروز برگشتید، بروید و دستهای مادرتان را تمیز کنید، و سپس فردا صبح پیش من بیایید.»

جوان احساس کرد که شانس او برای بدست آوردن شغل مدیریتی زیاد است.
وقتی که برگشت، با خوشحالی از مادرش درخواست کرد تا اجازه دهد دستهای او را تمیز کند.
مادرش احساس عجیبی می کرد، شادی اما همراه با احساس خوب و بد، او دستهایش را به مرد جوان نشان داد.
جوان دستهای مادرش را به آرامی تمیز کرد.
همانطور که آن کار را انجام می داد اشکهایش سرازیر شد.
اولین بار بود که او متوجه شد که دستهای مادرش خیلی چروکیده شده، و اینکه کبودی های بسیار زیادی در پوست دستهایش است. بعضی کبودی ها خیلی دردناک بود که مادرش می لرزید وقتی که دستهایش با آب تمیز می شد.

این اولین بار بود که جوان فهمید که این دو تا دست هاست که هر روز رخت ها را می شوید تا او بتواند شهریه مدرسه را پرداخت کند. کبودی های دستهای مادرش قیمتی بود که مادر مجبور بود برای پایان تحصیلاتش، تعالی دانشگاهی و آینده اش پرداخت کند.


بعد از اتمام تمیز کردن دستهای مادرش، جوان همه رخت های باقیمانده را برای مادرش یواشکی شست.
آن شب، مادر و پسر مدت زمان طولانی گفتگو کردند.

صبح روز بعد، جوان به دفتر رئیس شرکت رفت.


رئیس متوجه اشکهای توی چشم های جوان شد، پرسید: «آیا می توانید به من بگویید دیروز در خانه تان چه کاری انجام داده اید و چه چیزی یاد گرفتید؟»

جوان پاسخ داد: «دستهای مادرم را تمیز کردم، و شستشوی همه باقیمانده رخت ها را نیز تمام کردم.»



رئیس پرسید: «لطفاً احساس تان را به من بگویید.»


جوان گفت:

1-اکنون می دانم که قدردانی چیست. بدون مادرم، من موفق امروز وجود نداشت.

2-از طریق با هم کار کردن و کمک به مادرم، فقط اینک می فهمم که چقدر سخت و دشوار است برای اینکه یک چیزی انجام شود.

3-به نتیجه رسیده ام که اهمیت و ارزش روابط خانوادگی را درک کنم.


رئیس شرکت گفت: «این چیزیست که دنبالش می گشتم که مدیرم شود.» می خواهم کسی را به کار بگیرم که بتواند قدر کمک دیگران را بداند، کسی که زحمات دیگران را برای انجام کارها بفهمد، و کسی که پول را بعنوان تنها هدفش در زندگی قرار ندهد. شما استخدام شدید.


بعدها، این شخص جوان خیلی سخت کار می کرد، و احترام زیردستانش را بدست آورد.
هر کارمندی با کوشش و بصورت گروهی کار می کرد. عملکرد شرکت به طور فوق العاده ای بهبود یافت.


یک بچه، که حمایت شده و هر آنچه که خواسته است از روی عادت به او داده اند، «ذهنیت مقرری» را پرورش داده و همیشه خودش را مقدم می داند. او از زحمات والدین خود بی خبر است. وقتی که کار را شروع می کند، می پندارد که هر کسی باید حرف او را گوش دهد، زمانی که
مدیر می شود، هر گز زحمات کارمندانش را نمی فهمد و همیشه دیگران را سرزنش می کند.

برای این جور شخصی، که ممکن است از نظر آموزشی خوب باشد، ممکن است یک مدتی موفق باشد، اما عاقبت احساس کامیابی نمی کند.
او غر خواهد زد و آکنده از تنفر می شود و برای بیشتر بدست آوردن می جنگند. اگر این جور والدین حامی هستیم، آیا ما داریم واقعاً عشق را نشان می دهیم یا در عوض داریم بچه هایمان را خراب می کنیم؟
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » سه‌شنبه 7 تیر 1390, 11:24 pm

دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند و در یک غار با هم زندگی می کردند. یک سال زمستان بدی شد و بقدری برف روی زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شکار های پیش مانده بود خوردند که برف بند بیاید و پی شکار بروند اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند، برف هم دست بردار نبود و کم کم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس .


یکی از آنها که دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت :

" چاره نداریم مگه اینکه بزنیم به ده . "
ـ " بزنیم به ده که بریزن سرمون نفله مون کنن ؟ "


ـ " بریم به اون آغل بزرگه که دامنه کوهه یه گوسفندی ورداریم در ریم . "


ـ " معلوم میشه مخت عیب کرده . کی آغلو تو این شب برفی تنها میذاره . رفتن همون و زیر چوب و چماق له شدن همون . چنان دخلمونو میارن که جدمون پیش چشممون بیاد ."


ـ " تو اصلاً ترسویی . شکم گشنه که نباید از این چیزا بترسه . "


ـ " یادت رفته بابات چه جوری مرد ؟ مثل دزد ناشی زد به کاهدون و تکه گنده هش شد گوشش "


ـ " بازم اسم بابام رو آوردی ؟ تو اصلاً به مرده چکار داری ؟ مگه من اسم بابای تو رو میارم که از بس که خر بود یه آدمیزاد مفنگی دست آموزش کرده بود برده بودش تو ده که مرغ و خروساشو بپاد و اینقده گشنگی بهش داد تا آخرش مرد و کاه کردن تو پوستش و آبرو هر چی گرگ بود برد ؟ "


ـ " بابای من خر نبود از همه داناتر بود . اگر آدمیزاد امروز روزم به من اعتماد می کرد ، می رفتم باش زندگی می کردم . بده یه همچین حامی قلتشنی مثل آدمیزاد را داشته باشیم ؟ حالا تو میخوای بزنی به ده ، برو تا سر تو بِبُرن ، بِبَرن تو ده کله گرگی بگیرن . "


ـ " من دیگه دارم از حال میرم . دیگه نمی تونم پا از پا وردارم . "


ـ " اه " مثل اینکه راس راسکی داری نفله میشی . پس با همین زور و قدرتت میخواسی بزنی به ده ؟ "


ـ " آره ، ‌نمی خواستم به نامردی بمیرم . می خواسم تا زنده ام مرد و مردونه زندگی کنم و طعمه خودمو از چنگ آدمیزاد بیرون بیارم ."

گرگ ناتوان این را گفت و حالش بهم خورد و به زمین افتاد و دیگر نتوانست از جایش تکان بخورد . دوستش از افتادن او خوشحال شد و دور ورش چرخید و پوزه اش را لای مو های پهلوش فرو برد و چند جای تنش را گاز گرفت . رفیق زمین گیر از کار دوستش سخت تعجب کرد و جویده جویده از او پرسید :

ـ " داری چکار می کنی ؟ منو چرا گاز می گیری ؟ "


ـ " واقعاً که عجب بی چشم و روی هستی . پس دوستی برای کی خوبه ؟ تو اگه نخوای یه فداکاری کوچکی در راه دوست عزیز خودت بکنی پس برای چی خوبی ؟ "

ـ " چه فداکاری ای ؟ "

ـ " تو که داری میمیری . پس اقلاً بذار من بخورمت که زنده بمونم . "

ـ " منو بخوری ؟ "

ـ " آره مگه تو چته ؟ "

ـ " آخه ما سال های سال با هم دوست جون جونی بودیم . "

ـ " برای همینه که میگم باید فداکاری کنی . "

ـ " آخه من و تو هر دومون گرگیم . مگه گرگ ، گرگو می خوره ؟ "

ـ " چرا نخوره ؟ اگرم تا حالا نمی خورده ، من شروع می کنم تا بعدها بچه هامونم یاد بگیرن . "

ـ " آخه گوشت من بو نا میده "

ـ " خدا باباتو بیامرزه ؛ من دارم از نا می رم تو میگی گوشتم بو نا میده ؟ "

ـ " حالا راس راسی میخوای منو بخوری ؟ "

ـ " معلومه چرا نخورم ؟ "

ـ " پس یه خواهشی ازت دارم . "

ـ " چه خواهشی ؟ "

ـ " بذار بمیرم وقتی مردم هر کاری میخوای بکن . "

ـ " واقعاً که هر چی خوبی در حقت بکنن انگار نکردن . من دارم فداکاری می کنم و می خوام زنده زنده بخورمت تا دوستیمو بهت نشون بدم . مگه نمی دونی اگه نخورمت لاشت میمونه رو زمین اونوخت لاشخورا می خورنت ؟ گذشته از این وقتی که مردی دیگه بو میگیری و ناخوشم می کنه . "

گرگ نابکار این را گفت و زنده زنده شکم دوست خود را درید و دل و جگر او را داغ داغ بلعید ...

نتیجه گیری اخلاقی :

1. گرگ ها همدیگر را می درند و در هیچ زمانی به یکدیگر ترحم نمی کنند

2. به کمتر دوستی می توان اعتماد کرد ، چون شناسایی رفیق و نارفیق کمی سخت است

3. گرگ ها که سود و زیان ندارند این هستند ، پس چه برسد به بعضی از انسانها ...

4. جوانمردی پیر و جوان ندارد ، حتی زن و مرد هم ندارد . بیاییم همیشه جوانمرد باشیم
عجب صبری خدا دارد ...!

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » چهارشنبه 8 تیر 1390, 12:20 am

الگوهای استاد بزرگ

استاد بزرگی در بستر مرگ بود و شاگردانش به دور او حلقه زده بودند .
یکی از شاگردان از او پرسید: استاد در طول زندگی چه کسی استاد شما بوده است .
او جواب داد من هزاران استاد داشته ام و اگر بخواهم اسم آنها را به شما بگویم ، ماه ها طول خواهد کشید ولی می توانم سه نفر از استادانم را به شما معرفی کنم .
یکی از آنها یک سارق بود . در یکی از سفرهایم نیمه شب به دهکده ای رسیدم و همه جا در خاموشی فرو رفته بود . هیچ کسی در دهکده نبود وقتی از کوچه ها عبور می کردم مردی را دیدم که در حال سوراخ کردن دیوار یک خانه بود .
از او پرسیدم آیا جایی را سراغ دارد که من بتوانم شب را در آنجا استراحت کنم ، او جواب داد در این موقع شب این کار ممکن نیست ولی می توانی پیش من بمانی البته اگر بتوانی با یک دزد به سر ببری .
من مدت یک ماه با او بودم ، هر شب به من می گفت : حالا من باید سر کار بروم ، تو در خانه بمان و دعا کن و زمانی که باز می گشت من از او می پرسیدم «آیا چیزی به دست ُآوردی» و او جواب می داد «امشب نه ، ولی فردا باز هم سعی میکنم و اگر خدا بخواهد موفق می شوم»
او هیچ گاه ناامید نمی شد و همیشه خوشحال بود . بعدها هرگاه که در زندگی احساس ناامیدی و شکست می کردم به یاد آن روز می افتادم و کلام او را تکرار می کردم «اگر خدا بخواهد فردا اتفاق خوبی خواهد افتاد».
دومین استاد من یک سگ بود . روزی برای رفع تشنگی به سمت رودخانه می رفتم ، سگی هم که تشنه به نظر می رسید کنار رودخانه آمد ، وقتی به آب نگاه کرد تصویر خودش را در آب دید و ترسید، پارس کرد و از رودخانه دور شد .
ولی چون خیلی تشنه بود دوباره کنار آب آمد . به رغم ترسی که در وجودش بود درون آب پرید و تصویرش ناپدید شد و از آن به بعد من همیشه در خاطرم بود که از هر چه می ترسم به درون آن بروم.
سومین استاد من یک کودک بود . وارد شهری شدم و کودکی را دیدم که شمع روشنی در دست داشت . او شمع را به زیارتگاه می برد تا نذرش را ادا کند . به شوخی از او پرسیدم : آیا آن شمع را خودت روشن کردی و او پاسخ داد بله .
از از پرسیدم : قبل از این که شمع را روشن کنی آن را دیده ای ، بعد از روشن کردن هم آن را دیده ای ، می توانی به من نشان بدهی آن روشنایی از کجا آمده ؟
کودک خندید و شمع را فوت کرد و گفت دیدی که خاموش شد ، می توانی به من بگویی که روشنایی کجا رفت ؟
ناگهان تمام باورهایم فرو ریخت و به نادانی خود پی بردم .
درست است که من استاد مشخصی نداشتم ولی این به معنای بی استادی نیست ، تمامی مخلوقات جهان استادان من هستند ابرها ، درختان ، پرندگان و گل ها استادان من بودند . من استادی نداشتم ولی میلیون ها مخلوق جهان به من درس دادند . انسان خودساخته ممکن است استاد مشخصی نداشته باشد ولی توانایی آموختن و باور آموختن در او زنده است .
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » چهارشنبه 8 تیر 1390, 12:25 am

smarf22 مرسی از داستانای خوب و جالبی که میذاری. goll
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
sungirl
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 2180
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
محل اقامت: آنجا که دل خوش است

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط sungirl » چهارشنبه 8 تیر 1390, 12:55 am

به خدا اعتماد کن

شهسواری به دوستش گفت : « بیا به کوهی که خدا آن جا زندگی می کند ، برویم ؛ می خوام ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور بدهد و هیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند»

دیگری گفت : « موافقم . اما من برای ثابت کردن ایمان می آیم . »

وقتی به قله رسیدند شب شده بود . در تاریکی صدایی شنیدند که : « سنگ های اطرافتان را بار اسبانتان کنید و آن ها را پایین ببرید . »...

شهسوار اولی گفت : « می بینی ؟ بعد از چنین صعودی از ما می خواهد که بار سنگین تری را تحمل کنیم ! محال است اطاعت کنم . » دیگری به دستور ، عمل کرد .

وقتی به دامنه ی کوه رسیدند ، هنگام طلوع بود و انوار خورشید ، سنگ هایی را که شهسورا مومن با خود آورده بود ، روشن کرد . آن ها خالص ترین الماس ها بودند (!) ...

نتیجه : وقتی نوبت به خدا می رسد ، ما حال انجام کاری را نداریم ؛ حال آن که خدا آن کار را برای خودمان از ما می خواهد .

و چه بد بنده ای هستم من ...

« ...و لا قوة الا بالله العلی العظیم ... »
ما همه با هم رفیقیم ^_^

آواتار کاربر
arezu
کاربر خوب
کاربر خوب
پست: 413
تاریخ عضویت: یک‌شنبه 16 خرداد 1389, 6:04 pm
محل اقامت: خورشید
تماس:

Re: قصه هاي كوتاه

پست توسط arezu » پنج‌شنبه 9 تیر 1390, 5:38 pm

سه تا زن انگلیسی ، فرانسوی و ایرانی با هم قرار میزارن که اعتصاب کنن و دیگه کارای خونه رو نکنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از یک هفته نتیجه کارو به هم بگن.


زن فرانسوی گفت:

به شوهرم گفتم که من دیگه خسته شدم بنابراین نه نظافت منزل، نه آشپزی، نه اتو و نه ... خلاصه از اینجور کارا دیگه بریدم. خودت یه فکری بکن من که دیگه نیستم یعنی بریدم!

روز بعد خبری نشد ، روز بعدش هم همینطور .

روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست کرده بود و آورده بود تو رختحواب. من هم هنوز خواب بودم ، وقتی بیدار شدم رفته بود.

زن انگلیسی گفت:

من هم مثل فرانسوی همونا را گفتم و رفتم کنار.

روز اول و دوم خبری نشد ولی روز سوم دیدم شوهرم لیست خرید رو کاملا تهیه کرد، خونه رو تمیز کرد و گفت کاری نداری عزیزم منو بوسید و رفت.

زن ایرانی گفت :

من هم عین شما همونا رو به شوهرم گفتم.

اما روز اول چیزی ندیدم...

روز دوم هم چیزی ندیدم...

روز سوم هم چیزی ندیدم...

شکر خدا روز چهارم یه کمی تونستم با چشم چپم ببینم!!! ger:
عجب صبری خدا دارد ...!

قفل شده